چگونه زیستن!

رازهای برای خوب زیستن«مشاوره»

چگونه زیستن!

رازهای برای خوب زیستن«مشاوره»

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علم» ثبت شده است

زنی به حضور پیامبر(ص) آمد و گفت: مرا به ازدواج کسی درآور. پیامبر(ص) به حاضران فرمود: چه کسی حاضر است با این زن ازدواج کند؟ مردی برخاست و گفت: من حاضرم. پیامبر(ص) به او فرمود: چه مقدار مهریّه می دهی؟ او گفت: چیزی ندارم. پیامبر(ص) فرمود: آیا چیزی از قرآن را می دانی؟ او گفت: آری. پیامبر(ص) فرمود: «این زن را به ازدواج تو درآوردم، در برابر آنچه که قرآن می دانی، که به او بیاموزی و همین مهریّه او باشد.»    

 داستان دوستان- محمدی اشتهاردی      جلد: 4 صفحه: 279

  • عوف عقیلی

درافسانه های کهن آمده است: یکی از بزرگان روحانی، دختری زیبا و فرزانه داشت که سه امیرزاده از وی خواستگاری کرده بودند. آن مرد روحانی می دانست دخترش را به هر کدام بدهد، امیرزاده دیگر، دشمن وی خواهد شد.مرد روحانی مستاصل گردید و دست به درگاه پروردگار جهان برداشت و چاره کار را از او خواست. با امداد الهی، درازگوش و سگ آن مرد نیز، به صورت همان دختر درآمدند، که از نظر شکل و قیافه، کمترین تفاوتی با دخترش نداشتند. بدین ترتیب، وی هر یک از دخترها را بدون اطلاع خواستگاران، به خانه بخت فرستاد. مدتی گذشت و مرد روحانی علاقه شدیدی برای ملاقات دخترش در خود احساس کرد. پس به منزل امیرزاده اول رفت و یک شب مهمان او بود. در ضمن صحبت از امیرزاده پرسید که آیا از اخلاق و رفتار دخترش راضی است یا خیر؟
امیرزاده اظهار داشت: ای بزرگوار! خداوند از شما راضی باشد، دختری بی نظیری و بانویی به تمام معناست. فقط نمی دانم چرا گهگاه مانند سگ به آدم می پرد و پاچه طرف را می خواهد بگیرد! مرد روحانی، بدون آن که سخنی بگوید، متوجه شد که همسر آن امیرزاده، همان سگ اوست!شب بعد، به دیدار امیرزاده دومی رفت و ضمن گفتگو، از وی راجع به اخلاق و رفتار همسرش پرسید.
امیرزاده در پاسخ گفت: ای بزرگوار! خداوند از شما و دختر شما راضی باشد، بانویی به تمام معناست. فقط گهگاه لازم است برای انجام کارها، سیخونکی به او زده شود.مرد روحانی متوجه شد که آن دختر، همان درازگوش اوست! و بالاخره، شب سوم به دیدار امیرزاده دیگر رفت. وقتی مرد روحانی از امیرزاده راجع به اخلاق و رفتار همسرش پرسش نمود، او بدون آن که فوراً پاسخ بدهد، به همسرش گفت: از زیر زمین یک هندوانه بیاور تا پدرت با خوردن آن، کمی خستگی از تنش بیرون برود.دختر که حامله بود، از پله های زیر زمین پایین رفت و یک هندوانه بغل گرفت و آورد جلوی شوهر و پدرش گذاشت. امیرزاده گفت: این هندوانه به نظر نمی آید که رسیده باشد، ببر و یک هندوانه دیگر بیاور. چون دختر هندوانه دوم را آورد، باز هم از او خواست تا آن را عوض کند و این عمل را آنقدر تکرار کرد که مرد روحانی ناراحت و خشمگین شد و گفت:ای امیرزاده! از خدا بترس! این زن حامله است، تو به خاطر یک هندوانه، این همه او را از این پله ها به زیر زمین می فرستی و بر می گردانی؟!امیرزاده گفت: ای بزرگوار! از من خواستی برایت از اخلاق و رفتار دخترت بگویم، من هم می خواستم عملاً به تو پاسخ بدهم. پس بدان که ما یک هنداونه بیشتر در زیر زمین نداریم و این همه که من از او خواستم برود و برگردد و هندوانه را عوض کند؛ او حتی لب باز نکرد که ای مرد! ما فقط یک هنداونه بیشتر نداریم، مبادا که من در حضور شما شرمنده شوم.آری، ای پدر عزیز! همسر من نه تنها از یک انسان برتر است، بلکه او فرشته ای است که فقط دو بال کم دارد مرد روحانی که این را شنید، بسیار خوشحال شد و دانست که دختر واقعی او همان است که در خانه امیرزاده سوم زندگی می کند.

منبع: فدائیان و نخبه های تاریخ- غلامرضا الوندپ  ص 242

  • عوف عقیلی