چگونه زیستن!

رازهای برای خوب زیستن«مشاوره»

چگونه زیستن!

رازهای برای خوب زیستن«مشاوره»

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازدواج» ثبت شده است

زنی به حضور پیامبر(ص) آمد و گفت: مرا به ازدواج کسی درآور. پیامبر(ص) به حاضران فرمود: چه کسی حاضر است با این زن ازدواج کند؟ مردی برخاست و گفت: من حاضرم. پیامبر(ص) به او فرمود: چه مقدار مهریّه می دهی؟ او گفت: چیزی ندارم. پیامبر(ص) فرمود: آیا چیزی از قرآن را می دانی؟ او گفت: آری. پیامبر(ص) فرمود: «این زن را به ازدواج تو درآوردم، در برابر آنچه که قرآن می دانی، که به او بیاموزی و همین مهریّه او باشد.»    

 داستان دوستان- محمدی اشتهاردی      جلد: 4 صفحه: 279

  • عوف عقیلی

داستان ملا محمد صالح مازندرانی: او که از خانواده ی تهی دستی بود، از مازندران به اصفهان سفر کرد و تحصیلات خود را در این شهر آغاز کرد. بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی، به درس علّامه محمّد تقی مجلسی( متوفی 1070 قمری) راه یافت. در مجلسِ درسِ علّامه محمّد تقی مجلسی چنان ترقّی کرد، که همتای علمای بزرگ شد و در اندک زمانی بر اغلب آن ها فایق آمد. محمّد تقی مجلسی نیز نسبت به او علاقه ی بسیاری پیدا کرد و در مسایل علمی به نظرات او تکیه می کرد. مدّتی گذشت؛ تا این که علّامه ی مجلسی دریافت که محمّد صالح تمایل به ازدواج دارد. خود، این موضوع را با او در میان گذاشت و از او اجازه خواست تا همسری برایش انتخاب کند. عرق شرم، بر پیشانی محمّد صالح نشست. با خجالت به استاد جواب مثبت داد. استاد به خانه رفت و دختر فاضله اش، آمنه بیگم، را که در آن زمان در حد کمالِ علمی بود را به نزد خود فراخواند. به او گفت:« همسری برایت در نظر گرفته ام که در نهایت فقر ولی در منتهای فضل و کمال و شایستگی است. البته این امر به رضایت تو بستگی دارد». آن بانوی صالحه پاسخ داد:« فقر بر مردان عیب نیست». و بدین گونه رضایت خود را اعلام کرد. سرانجام مراسمِ ازدواج برگزار شد. 

  گلشن مهر- رسول قلیچ صفحه: 43 تا 44

  • عوف عقیلی

دوشیزه ای به نزد پیامبر آمد و از پدرش شکایت کرد که مرا به عقد پسر عمویم درآورده و من بدان راضی نیستم. پیامبر فرمود: حال کـــه چنین شده بدان راضی باش. دخـــتر گفت به او رغبت ندارم و نمی خواهم همسر او باشم. پیغمبر فرمـــود در چنین صــــــورتی میتوانی شوهر دیگری اختیار کنی. دختر وقتی چنین سخنی را شنید گفت: اتفاقاً دوست دارم با پسر عمویم زندگی کــــنم. ولی با این سؤال خواستم معلوم دیگران کنـــم که پدران حق ندارند دخــــتران خود را بهر کس که خود مایل بودند داده و پیمان زناشوئی را یکطرفه امضاء نمایند.   

تشکیل خانواده در اسلام- علی قائمی      صفحه: 123




  • عوف عقیلی

آقای اعتمادیان واعظ تهرانی در حضور آقای مروی گفت در مجلسی خدمت آقای سید عبدالکریم کشمیری بودیم من مدح امیرالمومنین(علیه السلام) را خواندم آقای سیدعبدالکریم کشمیری خیلی خوشحال شد و سرحال آمد چون مادرم برای خواستگاری این طرف و آنطرف می رفت روزی به من گفت فلانجا رفتم . گفتم من از آن محل بدم می آید . گفتم خوب است امروز پیش آقای کشمیری در این مورد استخاره کنم و قصدم این بود که بلکه بد بیاید و پاسخ مادرم را همان استخاره قرار دهم . به آقای کشمیری عرض کردم یک استخاره برای من بفرمائید . ایشان حدود 10 دقیقه یا بیشتر به استخاره مشغول شد با قرآن استخاره می فرمود و پس از آن به من فرمود این استخاره برای نکاح است.گفتم بلی . فرمود طرف علویه و تاج سر شماست و اسم او چنین است و خصوصیات جسمی او را بیان کرد و فرمود برو ازدواج کن من نمی دانستم او علویه است و اسم او را هم نمی دانستم من پیش مادرم رفتم و عرض کردم این طرف علویه است. گفت: نمی دانم . از خواهرم سؤال کردم. گفت:نمی دانم. از اسم او پرسیدم مادرم گفت: نمی دانم . خواهرم اسم اورا گفت.دیدم همانی است که آقای سید عبدالکریم کشمیری گفته است به مادرم گفتم. بروید تمامش کنید. گفتند شما که نمی خواستی و او را ندیدی گفتم نه بروید تمام کنید. بعداً دیدم خصوصیات جسمی او همانی است که آقای کشمیری فرمود .

روزنه هایی ازعالم غیب-آیت الله سید محسن     


  • عوف عقیلی

در این مواقع مادرم می گفت: تقصیری نداری! بچه ای که به زور از خدا بگیری، بهتر از این نمی شود».

  • عوف عقیلی

« حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا هاشمی نژاد» فرمودند: یک پیرمرد مسنّی « ماه مبارک رمضان» « مسجد لاله زار» می آمد خیلی آدم موفقی بود همیشه قبل از اذان توی مسجد بود. به او گفتم حاج آقا شما خیلی موفّق هستید من هر روز که مسجد می آیم می بینم شما زودتر از ما آمده اید جا بگیرید. گفت: نه آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم. بعد گفت: من در نوجوانی به مشهد رفتم. مرحوم « حاج شیخ حسن علی» باغچه ای در نخودک داشت به آنجا رفتم و ایشان را پیدا کردم و به ایشان گفتم: من سه حاجت مهم دارم دلم می خواهد هر سه تا را خدا توی جوانی به من بدهد. یک چیزی یادم بدهید.
فرمودند: چی می خواهی؟ گفتم: یکی دلم می خواهد در جوانی به حج مشرّف شوم. چون حج در جوانی یک لذّت دیگری دارد.
 فرمودند: نماز اوّل وقت به جماعت بخوان. گفتم: دوّمین حاجتم این است که دلم می خواهد یک همسر خوب خدا به من عنایت کند. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان. سوم اینکه خدا یک کسب آبرومندی به من عنایت فرماید.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان.
 این عملی را که ایشان فرمودند من شروع کردم و توی فاصله ی سه سال هم به حج مشرّف شدم هم زن مؤمنه و صالحه خدا به من داد و هم کسب با آبرو به من عنایت کرد.

 داستانهایی از مردان خدا-میرخلف زاده      صفحه: 53-52

  • عوف عقیلی

عارف بالله میرزا اسماعیل دولابی:
*خداوند به حضرت داود پیامبر وحی نمود که فلان خانم را برای همسری تو برگزیده ام. حضرت داود به سراغ آن خانم رفت و قضیّه را مطرح کرد ولی آن خانم گفت: من چندان عبادت و اعمال صالحی ندارم که لیاقت همسری شما را داشته باشم، خانم دیگری همنام من در همین محلّه زندگی می کند که خیلی اهل عبادت است، قاعدتاً اشتباه شده و آن خانم منظور خداوند بوده است. حضرت داود که به هدایت الهی مطمئن بود، از او پرسید شما وقتی فقیر می شوید چه می کنید. آن خانم گفت: چون نمی دانم فقر برای من بهتر است یا ثروت، لذا کاری نمی کنم و به آنچه خدا پیش آورده تن می دهم. حضرت پرسید وقتی بیمار می شوید چه می کنید. آن خانم گفت: چون نمی دانم مرض برای من بهتر است یا صحّت، لذا کاری نمی کنم و به همان که خداوند پیش آورده تمکین می کنم. حضرت چند فقره از این سؤالات را مطرح کرد و آن خانم هم همین گونه پاسخ داد. بعد حضرت داود گفت: با این معرفت و روح تسلیم و رضا که در شما می بینم مطمئناً اشتباهی رخ نداده است و خود شما برای همسری من تعیین شده اید.

مصباح الهدی-مهدی طیّب      جلد: 1 صفحه: 70

  • عوف عقیلی

عارف بالله میرزا اسماعیل دولابی:
*قدیم پلو کم خورده می‌شد. پسر جوانی همیشه در خیال خود شب عروسی کردنش را ترسیم می‌کرد و با خود می‌گفت آن شب پلوی مفصّلی خواهم خورد. شب عروسی، پدرش مهمان‌ها را بر سر سفره دعوت کرد و به پسرش گفت: تو سر سفره نرو. پسر بی‌خبر از آن که غذای مفصّلی برای او در حجله قرار داده‌اند تا با عروس خانم بخورند، از این که پدرش مانع شد همراه مهمان‌ها غذا بخورد و شکمی از عزا دربیاورد به شدّت دلخور شد. آخر شب که مهمان‌ها رفتند پدرش به او گفت: خوب حالا برو به حجله. پسر که خلقش از دست پدرش به شدّت تنگ بود با دلخوری گفت: ارواح باباش. هر کس پلو را خورده برود به حجله. نکند ما هم خلقمان از دست خدا و موالیانمان تنگ باشد و وقتی راه وصال و لقاء باز می‌شود و ما را فرا می‌خوانند مثل آن داماد باشیم. وقتی که با خدا خلوت می‌کنیم و بر سجّاده‌ی عبادت می‌نشینیم و یا وقتی که موت می‌آید و به حجله‌گاه مؤمنین می‌رویم نکند خلقمان از خدا تنگ باشد.

مصباح الهدی- مهدی طیّب  جلد: 1 صفحه: 77

  • عوف عقیلی

درافسانه های کهن آمده است: یکی از بزرگان روحانی، دختری زیبا و فرزانه داشت که سه امیرزاده از وی خواستگاری کرده بودند. آن مرد روحانی می دانست دخترش را به هر کدام بدهد، امیرزاده دیگر، دشمن وی خواهد شد.مرد روحانی مستاصل گردید و دست به درگاه پروردگار جهان برداشت و چاره کار را از او خواست. با امداد الهی، درازگوش و سگ آن مرد نیز، به صورت همان دختر درآمدند، که از نظر شکل و قیافه، کمترین تفاوتی با دخترش نداشتند. بدین ترتیب، وی هر یک از دخترها را بدون اطلاع خواستگاران، به خانه بخت فرستاد. مدتی گذشت و مرد روحانی علاقه شدیدی برای ملاقات دخترش در خود احساس کرد. پس به منزل امیرزاده اول رفت و یک شب مهمان او بود. در ضمن صحبت از امیرزاده پرسید که آیا از اخلاق و رفتار دخترش راضی است یا خیر؟
امیرزاده اظهار داشت: ای بزرگوار! خداوند از شما راضی باشد، دختری بی نظیری و بانویی به تمام معناست. فقط نمی دانم چرا گهگاه مانند سگ به آدم می پرد و پاچه طرف را می خواهد بگیرد! مرد روحانی، بدون آن که سخنی بگوید، متوجه شد که همسر آن امیرزاده، همان سگ اوست!شب بعد، به دیدار امیرزاده دومی رفت و ضمن گفتگو، از وی راجع به اخلاق و رفتار همسرش پرسید.
امیرزاده در پاسخ گفت: ای بزرگوار! خداوند از شما و دختر شما راضی باشد، بانویی به تمام معناست. فقط گهگاه لازم است برای انجام کارها، سیخونکی به او زده شود.مرد روحانی متوجه شد که آن دختر، همان درازگوش اوست! و بالاخره، شب سوم به دیدار امیرزاده دیگر رفت. وقتی مرد روحانی از امیرزاده راجع به اخلاق و رفتار همسرش پرسش نمود، او بدون آن که فوراً پاسخ بدهد، به همسرش گفت: از زیر زمین یک هندوانه بیاور تا پدرت با خوردن آن، کمی خستگی از تنش بیرون برود.دختر که حامله بود، از پله های زیر زمین پایین رفت و یک هندوانه بغل گرفت و آورد جلوی شوهر و پدرش گذاشت. امیرزاده گفت: این هندوانه به نظر نمی آید که رسیده باشد، ببر و یک هندوانه دیگر بیاور. چون دختر هندوانه دوم را آورد، باز هم از او خواست تا آن را عوض کند و این عمل را آنقدر تکرار کرد که مرد روحانی ناراحت و خشمگین شد و گفت:ای امیرزاده! از خدا بترس! این زن حامله است، تو به خاطر یک هندوانه، این همه او را از این پله ها به زیر زمین می فرستی و بر می گردانی؟!امیرزاده گفت: ای بزرگوار! از من خواستی برایت از اخلاق و رفتار دخترت بگویم، من هم می خواستم عملاً به تو پاسخ بدهم. پس بدان که ما یک هنداونه بیشتر در زیر زمین نداریم و این همه که من از او خواستم برود و برگردد و هندوانه را عوض کند؛ او حتی لب باز نکرد که ای مرد! ما فقط یک هنداونه بیشتر نداریم، مبادا که من در حضور شما شرمنده شوم.آری، ای پدر عزیز! همسر من نه تنها از یک انسان برتر است، بلکه او فرشته ای است که فقط دو بال کم دارد مرد روحانی که این را شنید، بسیار خوشحال شد و دانست که دختر واقعی او همان است که در خانه امیرزاده سوم زندگی می کند.

منبع: فدائیان و نخبه های تاریخ- غلامرضا الوندپ  ص 242

  • عوف عقیلی